این روزها کسی به خودش زحمت نمی دهد یک نفر را کشف کند ،
زیبایی هایش را بیرون بکشد ...
تلخی هایش را صبر کند...
آدم های امروز ، دوستی های کنسروی می خواهند؛
یک کنسرو که فقط درش را باز کنند
بعد یک نفر شیرین و مهربان از تویش بپرد بیرون و هی لبخند بزند ،
و بگوید حق با توست!
اندر میان جمع چه جان است آن یکی یک جان نخوانمش که جهان است آن یکی
سوگند می خورم به جمال و کمال او کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی
بر فرق خاک آب روان کرد عشق او در باغ عشق سرو روان است آن یکی
جمله شکوفه اند اگر میوه است او جمله قراضه اند چو کان است آن یکی
دل موج می زند ز صفاتش ولی خموش زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی
روزی که او بزاد زمین و زمان نبود بالاتر از زمین و زمان است آن یکی
قفلی است بر دهان من از رشک عاشقان تا من نگویم این که فلان است آن یکی
هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد گویم که ای خدای چه سان است آن یکی
گر چشم درد نیست تو را چشم باز کن زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی
پیشش تو سجده می کن تا پادشا شوی زیرا که پادشاه نشان است آن یکی
گر صد هزار خلق تو را رهزند که نیست اندر گمان مباش که آن است آن یکی
گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش گفتا عجب مدار چنان است آن یکی
صبح ها وقت نماز... مادرم ... بعد دعا... توی تاریکی آن وقت سحر... جارویی بر میداشت.... چادرش را میبست... مضطرب..... با عجله.... مثل وقتی که کمی دیر شده.... مثل وقتی که زمان سخت و نفسگیر شده... سوی ایوان و حیاط...میدوید و میشست.... خاک و برگ و خس و خاشاک از راه... همه جا خوب و مصفا میکرد... آب و جارو میکرد... کوچه و خاک و گذر گاه تو را.... شاید این کوچه ببیند روزی... قد سرو و رخ چون ماه تو را... توی کوچه ... دم صبح... توی تاریکی آن وقت سحر... گاهگاهی به افق مینگریست ... زیر لب زمزمه ای میکرد و... میکشید از دل آه.... شاید آن کوچه بدیدست که اشک... میچکید از لب چشمش گه گاه... کی شود تا که بیایی ای شاه... بگذاری قدمت روی نگاه... کی میایی.... کی میایی..... ای ماه... به لب این دل پر غم... لب چاه... که کنی این شب ظلمت تو پگاه....... مادرم کوچه که جارو میکرد... نم نمک آب به رویش میریخت... که اگر آمدی و شد گذرت کوچه ی ما... یا اگر سایه ی پر مهر شما گشت دمی سایه ی ما.... خاک آن کوچه و این خانه ز شوق قدمت... نکند برخیزد... نکند بهر نگاهی به دو چشمان شما... چشم زخمی به شما انگیزد... گرد بر قامت و بر دامنتان ننشیند... خاطری خوب ز این کوچه بماند در یاد.... ولی ای دلبر هستی... ز صبوری فریاد...ز صبوری فریاد...... صبح ها وقت سحر...بعد نماز... میدوم با عجله سوی حیاط... مثل آن دم که کمی دیر شده... مثل آن مادر خوبم که دگر پیر شده... کوچه را بهر تو میشویم و باز... آب بر روی رخ خاک نشانم....ای ناز... که اگر در گذری ...در روزی... گذرت بر سر این کوچه فتاد... خاک بیچاره ی دل داده به زنجیر شود... بر نخیزد به تماشا و زمینگیر شود.... تا که جای قدمت بر بدنش بنشیند... جای ما بوسه به زیر قدمت بنشاند... جای ما...بوسه به زیر قدمت بنشاند..... زین سبب اشک ز حسرت بچکانم بر خاک... که اگر چه نتوانم برسانم دستی... اشک من روی دل خاک رسد بر افلاک.... اگر آن سایه ی قدسی بنشیند بر خاک.... تو دلیل سخنم میدانی... جان جان ...مردم از این حیرانی.... مردم از ....این همه سر گردانی........ مرد همسایه به طعنه دم صبح... نگهم کرد و بخندید و بگفت... تو گدایی و خریدارتو نیست... جای محبوب که در خانه ی مخروب تو نیست... رنگ رخسار تو آزار دهد چشمانش... برو در خانه نشین...دست کش از دامانش... آه..................آه... از حرف صحیحی که به تلخی زد و رفت... جگرم سوخت خدایا...جگرم سوخت و رفت.... ولی ای دلبر من...جان جهان...ای ارباب... گر چه نالایق و پستیم و گنهکار و خراب... نگهی از سر این کوچه کنی...ما را بس... نگهی بر در بیقوله کنی...ما را بس... گر چه پستم......گرچه خارم... گرچه ناچیز و حضیض... نگهی کن به ته کوچه...تو ای شاه و عزیز... روی دیوار ته کوچه به خطی با گچ... دخترم بهر شما نامه نوشتست...بخوان.... چند روزیست مکلف شده ام آقا جان... صبح ها بعد نماز.... چادر گل گلیم را بر سر ...با حجاب و پر شوق... میدوم سوی حیاط... تا به قول پدرم...ای ارباب...شاید امروز ببینم رخ تو
رسول اکرم صلی الله علیه وآله فرمودند:
هر که فاطمه را بیازارد مرا آزرده است و هر که مرا بیازارد خدا را آزرده است . ان الّذین یُؤذونَ الله ورسوله لعنهم الله فی الدنیا والآخره واَعَدَّ لهم عذابا الیما کسانی که خدا و رسولش را بیازارند، خدا آنها را در دنیا و آخرت لعنت میکند و برای آنها عذاب خوار کننده آماده کرده است... سوره احزاب آیه57 . . . . . آن حضرت در حالی دیده از جهان فروبست که بر ابوبکرو عمر خشمگین بود و وصیت کرد که آن دو نفر بر او نماز نخوانند....!!!!! (ابن ابی الحدید (از علمای اهل سنت)،شرح نهج البلاغه،ج6، ص50) ! ! ! تو خود قضاوت کن... قضاوت کن...
دل من دیر زمانی ست که می پندارد:
« دوستی » نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را
-دانسته-
بیازارد!
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار،
هر سخن ، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس
زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند
- شادی روح تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ، عطر افشان
گلباران باد